دلم جادهای میخواهد وسیع ،طولانی و بی انتها...
بایستم ابتدایش و بروم و دور شوم....
آنقدر دور که دیگر آدمها را نبینم...
توی دنیایی زندگی میکنم که یک روز برای رفتن سردارش دریایی از عشق موج میزند
و یک روز برای اشتباه سپاهش دریایی از ناامیدی و فحش و ناسزا روانه میشود...
همه خدا شده اند...یک روز جماعتی را تا عرش بالا میبرند و یک روز با خطایی همانها را با خاک یکسان میکنند...
هر کسی برای خودش توی ذهن خودش دادگاه تشکیل میدهد و حکم میدهد و محاکمه میکند....
اسممان را هم گذاشته ایم مسلمان...تسلیم ارادهی خدا...
هه...
بعد مینشینیم با خودمان میگوییم خب با این خطا باید تمام خطاهای دنیارا بیندازیم گردن این جماعت...
یک روز این طرفی هستیم،یک روز آن طرفی هستیم....
چه راحت به همه تهمت میزنیم،چه راحت قضاوت میکنیم...برای چیزهایی که نمیدانیم...
اگر مسلمانیم چرا نمیترسیم از قضاوت...چرا راهمان را پیدا نمیکنیم؟
یعنی این قدر بی اراده و ناآگاهیم که با یک خبر غرور ملی میگیریم و با یک خبر فرو میریزیم؟
این همه سستی و بی ارادگی تا کی؟
شده ایم همان پشههای سرگردان در هوایی که مولا میگفت....
چرا اینقدر بصیرت نداریم که پای یک سمت بمانیم؟
پای خوب و بدش ،پای همه چیزش....
تا کی باید به این تو خالی بودنمان ادامه بدهیم؟تا کی نفهمیم چه میخواهیم ؟...تا کی؟
و من اکنون خسته ام،از خودم و از تمام شماهایی که تکلیفتان با خودتان مشخص نیست....
شاید این اتفاقات همه اش بخاطر این بود که خدا میخواست الک شویم و راه را پیدا کنیم ...
فقط خدا کمکمان کند که از گمراهان نباشیم...