این ماه هم گذشت و خبری از برآورده شدن حاجت نشد...
با اشک به آسمان نگاه کردم و گفتم خدای مهربانم حاجتم دوساله شد و هنوز...
لب گزیدم و الحمدالله گفتم ...
گوشی ام را برداشتم و از میان فایلهای استاد شجاعی فایلهای «راضی به رضای تو » را جستجو کردم...
و الان دوباره خودم را به آغوش حرفهای آسمانی سپرده ام و هِی یادم میرود که حاجتم برآورده نشده...
*****
داشتم زندگی نامهی فروغ فرخزاد را نگاه میکردم،...هم سن من بوده که ابدی شده ...نمیدانم چرا ولی دانستن این موضوع حس عجیبی بود .....
*****
چقدر دلم دکلمه خواندن میخواهد....
نخواستم گوینده شوم چون بودن و کار کردن در دنیا و فضایی که حریمها شکسته شده روحم را نابود میکرد ،پس تصمیم گرفتم روی این خواسته سرپوش بگذارم و دنبالش نروم ...اما همیشه این احساس چندوقت یکبار سرپوش را کنار میزند و هوایی عوض میکند،آن وقت است که هوایی ام میکند....
*****
بعد از نوشتن پست قبل جواد چند بار دیگر به خانهی ما آمده و من هربار با تمام وجود کنارش نشسته ام که با نگاه کردن به صورت معصومش و نوع حرفها و قصهی زندگی اش خیلی چیزها را در وجدانم بیدار کنم،....
به نظرم جواد هدیهی خدا بود به من و من خدا را بابت این هدیه شاکرم...
*****
در طول نوشتن این پست ،این آهنگ روی تکرار بود ، احساسی که از آن دارم دیوانه کننده است ....