برای این شبها چه برای قلب سیاهم باید تجویز کنم....این همه سیاهی و گناه را با چه چیزی میتوان شست جز تکرار بی امان نام خودش....
یکسال قلب سیاه میکنیم و به یک شب راز و نیاز میشوید و سفید میکند...چه معاملهی عجیبی....چه معاملهی عجیبی و باز هم چه معاملهی عجیبی....
چندین سال پیش وب کسی را خاموش میخواندم به نام واگویههای نسیم...از خوبیهای زندگی میگفت تا این که بعد از مدتی غیبت آمد و گفت همسرش را از دست داده ...کمتر مینوشت و روزی آمد و گفت اوضاع قلبش خیلی وخیم بوده و خدا خواسته که زنده است ...و بعد از مدتی آمد و نوشت فدرا،دخترش را بخاطر سرطان از دست داده است...
از وب خودش رسیدم به وبی که دخترش برای آروینتنها پسرش مینوشته است و از آنجا رسیدم به وبی که خودشتمام این سالها که با سرطان درگیر بوده در آنجا مینوشته است...از دردهای گاه و بی گاهش،از سنگینی درد شیمیدرمانی،از تلخی جراحیها،از استرس کم و زیاد شدن گلبولهای سفیدش،از آب شدنش،از افتادنها و برخاستنهایش ....
گاهی وبش را میخوانم و در دنیای کسی غرق میشوم که برای زندگی جنگید ولی در نهایت تسلیم مرگ شد....
میان نوشتههایش گاهی به جملاتی بر میخورم که از مخاطبانش خواسته برای خوب بودن جواب آزمایشش ،یا عمل جراحی اش دعا کنند و من ناخودآگاه دعا میکنم و یکدفعه به خودم میآیم و یادم میآید که او دیگر نیازی به این دعای من ندارد...
در تمام نوشتههایش یک چیز درون گوشم فریاد میزند.... زندگی را جدی نگیر،به هرحال تو از آن زنده بیرون نخواهی آمد....
و چه آرزوی بزرگیست زندگی کردن در لحظه ،بدون خم و راست شدن به گذشته و آینده.....
نمیدانم چرا نوشتن این پست به امروزافتاد ،اما هیچ چیز اتفاقی نیست،شاید فدرا امشب التماس دعا دارد از تک تک ما،پس امشب برای آرامشش از او یادی کنید تا او هم مارا دعا کند:)
+التماس دعای خیلییی زیاد در این شب عزیز...دعا کنید عاقبت بخیر بشم،دعا میکنید؟