loading...

اِقلیمِ اِقلیما

Content extracted from http://yek-hesse-gharib.blog.ir/rss/?1739427007

بازدید : 1037
شنبه 12 ارديبهشت 1399 زمان : 1:24
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

اِقلیمِ اِقلیما

امروز توی کلاس مجازی طاها قرار بود آنلاین امتحان خوانداری بگیرند...

جوادرو هم گفتم که گوشی نداره...گفت من چجوری امتحان بدم؟گفتیم بیا خونمون....خیلی خوشحال شد...

دیروز برنامه‌ی شاد رو روی گوشی امید نصب کردم و با شماره‌ی مادر جواد توی برنامه ثبت نام کردم و جواد رو بردم توی گروه...

بعد هم رفتیم از مشقها و امتحانهاش عکس گرفتیم و با اسم خودش ارسال کردیم ،الان هم دیگه راحت میتونم براش هر روز حاضری بزنم...

خلاصه داشتم می‌گفتم امروز قرار شد جواد بیاد خونمون....اصلا نمی‌دونستم باید چیکار کنم که حسابی بهش اینجا خوش بگذره...

طاها که داشت آماده میشد بره دنبالش گفتم مامان لباسهایی که قبل عید خریدیم رو نپوش،یه لباس ساده بپوش،کلی بهش سفارش کردم هی نره اسباب بازیها و ماشین‌هاش رو بیاره جلوی جواد...آخه این بچه اگه دلش بخواد من چی کار میتونستم بکنم....

از طرفی مهم ترین مهمون زندگیم داشت میومد و دلم میخواست بهترین پذیرایی رو توی بهترین ظرفها ازش بکنم و از طرفی میگفتم نباید جلوی این بچه زیاد زرق و برقانه عمل کرد....

خلاصه وقتی جواد اومد بردمشون توی اتاق و درس‌ها رو مرور کردیم و براشون حاضری زدم و صداشون رو هم ضبط کردم و ارسال کردم...

بعد هم تنهاشون گذاشتم و اومدم یه کاسه رو با پسته پر کردم و نشستم گردو و بادوم شکستم ریختم توی ظرف و هندونه براش قاچ کردم و گذاشتم پیششون و اومدم...

بعد با غم توی دلم گفتم یعنی آخرین باری که پسته و بادوم خورده کی بوده:(

بعد از این که یکم بازی کردند رفتم و کتاب ریاضیش رو باز کردم دیدم یکی از سوالات رو ننوشته...فهمیدم ارتفاع کشیدن رو یاد نگرفته...نشستم بهش یاد دادم...اینقدر هی طاها وسطش حرف میزد که نمی‌دونم یاد گرفت یا نه....

بعد امید اومد خونه ،گفتم امروز بابای جواد رو دیدی؟

بغض کرد ،گفت اقلیما ندیدی باباش چجوری بود...یجورایی مریض احوال بود ...گفت نتونستم باهاش زیاد حرف بزنم و زود اومدم....

دلم ریخت ...اشک اومد تو چشممم...

قبل این که امید بیاد صدای جواد رو شنیدم که از طاها می‌پرسید تو گوشی داری؟کامپیوتر داری؟....بعدم گفت من هیچی ندارم ،مامانم میگه بازیگوش میشی با این چیزا...وقتی هم حوصله م سر بره کتابام رو می‌چینم دورم و نگاشون میکنم یا با خواهرم فوتبال می‌کنم....

من دلم میخواست براش گوشی بخرم ،حتی خواهرم گفت منم پول میدم با هم بخریم اما راستش همه ش می‌گفتم اگه من گوشی براش ببرم و مادرش بهش بر بخوره چیکار کنم :(

ولی امید امروز بعد از دیدن بابای جواد خودش رفت گوشی‌‌‌ای که باتریش خراب شده بود رو برداشت و گفت می‌برم درستش می‌کنم که بدیم به جواد....

عصر هم که داشتیم جواد رو می‌بردیم براش یه جعبه زولبیا بامیه خرید...جوادخیلی خوشحال شد ،بعد با خودم گفتم نکنه بچه فک کرد شیرینیه ،الان بره ببینه زولبیا بامیه س تو ذوقش بخوره:(

ای خدا چقدر بغض دارم من....ساده ترین چیزایی که ما داریم برا خیلیا آرزوعه و ما چقدر ناشکریم خدا...

ببخش خدا ....ببخش واسه همه ندیدن‌هامون...واسه کور بودن‌هامون....

ببخش:(

+می‌دونم خیلی آشفته نوشتم ،همینجوری هرچی به ذهنم رسید تایپ کردم:(

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : 11
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 8
  • بازدید کننده امروز : 9
  • باردید دیروز : 0
  • بازدید کننده دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 13
  • بازدید ماه : 284
  • بازدید سال : 697
  • بازدید کلی : 63882
  • کدهای اختصاصی